شهر الرمضان


فرا رسيدن ماه مبارك رمضان بر همه دوستان و عزيزان تبريك و تهنيت باد

اميدوارم در اين ماه كه ماه نزول قرآن و رحمت ايزدي است همه دوستان و عزيران به مراد دلشان برسند.

بياييد در اين ماه در سر سفره سحري و افطاري يادي كنيم از اونايي كه سال قبل با ما بودند اما اكنون جايشان در بين ما خاليست و سلام و صلاوتي نثار روحشان كنيم.

بياييد دست دعا براي بخشش گناهاتمان و شفاي دوستان و عزيزاني كه در بستر بيماري بسر مي برند برداريم.

بياييد از مهربان بخشنده سلامتي و سعادت و موفقيت را براي عزيزانمان طلب كنيم.

باييد بگوئيم اللهم عجل لوليك الفرج

شاد سرزنده سلامت و موفق باشيد من حقير رو هم از دعاي خير خودتون محروم نكنيد


يا حق التماس دعا




عجب صبري خدا دارد

عجب صبری خدا دارد !

عجب صبری خدا دارد.

اگر من جای او بودم ، همان يک لحظه اول ، كه اول ظلم را ميديدم از مخلوق بي وجدان ، جهان را با همه زيبائی و زشتی به روی يکدگر ويرانه ميکردم.

عجب صبری خدا دارد.

اگر من جای او بودم ، که ميديدم يکی عريان و لرزان ، ديگری پوشيده از صد جامه رنگين ، زمين و آسمان را ، واژگون مستانه می کردم.

عجب صبري خدا دارد !

اگر من جاي او بودم . براي خاطر تنها يكي مجنون صحرا گرد بي سامان ، هزاران ليلي ناز آفرين را كو به كو ، آواره و ديوانه ميكردم .

عجب صبری خدا دارد.

اگر من جای او بودم ، که در همسايه صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عيش و نوش ميديدم ، نخستين نعره مستانه را خاموش آندم ، بر لب پيمانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد.

اگر من جای او بودم ، نه طاعت ميپذيرفتم ، نه گوش از بهر استغفار اين بيداد گرها تيز کرده ، پاره پاره از کف زاهد نمايان ، تسبيح صد دانه ميکردم.

عجب صبری خدا دارد.

اگر من جای او بودم ، بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان ، سراپای وجود بی وفا معشوق را ، پروانه ميکردم.

که می ديدم مشوش عارف و آهی ز برق فتنه اين علم عالم سوز دم کش، بجز انديشه عشق و وفا معدوم هر فکری در اين دريای پر افسانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد.

اگر من جای او بودم ، به عرش کبريائی ، با همه صبر خدائی ، تا که ميديدم عزيز نا بجائی ناز ، برگی ناروا گرديده خواهی می فروشد.

گردش اين چرخ را وارونه بی صبرانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد.

چرا من جای او باشم.

همين بهتر که او خود جای خود بنشيند و تاب تماشای تمام زشتکاری های اين مخلوق را دارد.

وگرنه من به جای او چه بودم.

يک نفس کی عادلانه سازشی با جاهل و فرزانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد.

عجب صبری خدا دارد

زندگي

چه ساده با گريستن خويش زاده مي شويم و چه

ساده با گريستن ديگران از دنيا مي رويم و ميان اين دو سادگي معمايي ميسازيم به نام زندگي

 

آن زمان كه عشقي نبود تنهايي را يافتم 

ديدم كه وسعت تنهايي كوچك است 

ولي عمق آن زياد...! 

از اين تنهايي شايد بتوان عشقي يافت 

ولي افسوس كه آخر اين عشق نيز 

تنهايي است تنهايي...!

نيمه شعبان

ميلاد با سعادت حضرت مهدي رو به همه دوستان و عزيزان از صميم قلب تبريك مي گم و اميدورام هر چه زودتر در كنار هم و با حضور پر بركت حضرتش اين روز را در جهاني عاري از هر نوع ستم ظلم و بدي و زشتي به شادي بشنيم 

آمين يارب العالمين


نیمه شعبان که تجلای اوست

                            ماه گل و گاه تولای اوست

گل محمل از چهره ی زیبای اوست

                            باغ گل افشان به قدمهای اوست


تا نبینم رخ زیبای تو را مهدی جان

                            دلم آرام نگیرد به خدا مهدی جان

نیمه جانی که به تن مانده نثار تو کنم

                            تا ببینم رخ زیبای تو را مهدی جان



التماس دعا

پند و اندرز


روزي لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند مي دهم که کامروا شوي. 

 

- اول اين که سعي کن در زندگي بهترين غذاي جهان را بخوري! 

- دوم اين که در بهترين بستر و رختخواب جهان بخوابي. 

- و سوم اين که در بهترين کاخها و خانه هاي جهان زندگي کني. 

 

پسر لقمان گفت اي پدر ما يک خانواده بسيار فقير هستيم چطور من مي توانم اين کارها را انجام دهم؟ 

 

لقمان جواب داد: 

- اگر کمي ديرتر و کمتر غذا بخوري هر غذايي که مي خوري طعم بهترين غذاي جهان را مي دهد. 

- اگر بيشتر کار کني و کمي ديرتر بخوابي در هر جا که خوابيده اي احساس مي کني بهنرين خوابگاه جهان است. 

- و اگر با مردم دوستي کني، در قلب آنها جاي مي گيري و آن وقت بهترين خانه هاي جهان مال توست.



بهشت و جهنم

روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.


مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتياج به يک
 مهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'

هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.

بلبل كوهي

تنها بوديم 
رو به جنگلِ بی‌پايان 
پياده می‌رفتيم 
من و همان بيوه‌ی بی‌نظيرِ باران‌پوش. 


آورده بود رهايش کند 
می‌گفت: پیِ جُفت است. 
خيلی وقت است ديگر نمی‌خواند. 


مِه مانده بود به کوه 
من داشتم حرف می‌زدم 
داشتم پُشتِ سر شاعری بزرگ 
غيبت می‌کردم: 
بزرگ است، بی‌نظير است، جادوگر است، 
من حسودی‌ام می‌شود گاهی، 
احوال عجيبی دارد اين آدم، 
اهل اينجا نيست، 
از دوستانِ شيرازیِ ماست، 
گاهی هست، گاهی نيست 
گاهی می‌رود، گاهی می‌آيد سر به سرم می‌گذارد. 
شبِ پيش آمد خوابم، يک مشت سکه‌ی ساسانی برايم آورده بود، 
با عطرِ خوش باغی روشن 
و چند حبه نبات 
و کلماتی ساده، کلماتی آرام، کلماتی ... 
از همين کلماتِ معمولیِ دلنشين، 
گفت برای تو آورده‌ام، 
گفت خاتَمِ خالص است 
خاتمِ فيروزه‌ی بواسحاقی ...! 


به جنگل رسيده بوديم. 
پرنده رفته بود بالای صخره‌ی خيس، 
می‌خواست بخواند انگار، 
اما چيزی يادش نمی‌آمد. 
قفس خالی بود روی خزه‌ها 
و دنيا خلوت بود، 
و خنکا، خنکایِ خوشِ علف، 
و ظريف بود او 
به اندازه و دُرُست، 
ولرم، تشنه، واژه‌پَرَست، 
تسليم و ترانه‌خواه، 
رودی 
که از دو تپه‌ی قرينه آغاز می‌شد، 
می‌آمد به گردابِ عسل می‌رسيد، 
پايين‌تر 
شکافِ گندم و پروانه‌ی بخواه. 


تازه داشت سپيده سرمی‌زد، 
بلبل، هی بلبلِ کوهی ...!


سلام مجدد

سلام خدمت همه دوستان و عزيزان همراه. مي دونم كه چند ماهي هست كه كمي تنبلي كردم و مطلبي آپ نكردم. اميدورام به بزرگي خودتون ببخشيد. راستش تقصير تعطيلات بود اما از اون تطيلات كه خدا اميدوارم واسه هيچ كس پيش نياره. بگذريم  اميدوارم دوره جديد مطالب مورد توجه دوستان قرار بگيره و هميشه منتظر نظر پيشنهاد و انتقاد شما دوست و همراه گرامي هستم.


واسه شروع  يك شعر زيبا از علي صالحي واستون آپ مي كنم اميدوارم خوشتون بياد


سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!
تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار … هی بخند!
بی‌پرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
یادت می‌آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن!


شاد باشيد